محمدبهمنبیگی (۲۶ بهمن ۱۲۹۸–۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۹) نویسندهٔ ایرانی و بنیانگذار آموزش و پرورش عشایری در ایل قشقایی به دنیا آمد. با مشکلاتی که به علت تبعید برای او و خانواده اش به وجود آمده بود، در تهران به تحصیل پرداخت و بعد از گذراندن دورهٔ کارشناسی حقوق در دانشگاه تهران، بخاطر مشکلات عشایر در امر آموزش و پرورش با تلاش گسترده ای در راستای قانع کردن دولت برای ایجاد مدرسههای سیّار برای بچههای ایل، توانست موافقت این امر بزرگ را به دست بیاورد.
او در کتاب«عرف و عادت در عشایر فارس»می نویسد: چارۀ کار فقط در دست مهربانی و محبت در تعلیم و تربیت است. باید این مردم را از این همه فلاکت نجات داد. باید برای ایشان مداس سیار و فراوان ایجاد کرد. باید برای ایشان به جای توپ و تانک، معلم و کتاب فرستاد.
بعد با برپایی مدارس سیار، حتی دختران عشایری را نیز به این مدارس جلب کرد و نخستین مرکز تربیت معلم عشایری را بنیان نهاد.
وی در دوران فعالیت خود با آمار با سواد کردن ۵۰۰ هزار نفر از عشایر فارس گامی بلند در قلمرو آموزش و پرورش برداشت . و بعد به تاسیس دبیرستان عشایری و دانشسرای عشایری در شیراز همت کرد .
در سال ۱۳۵۲، عملکرد او، از شیوهٔ کار گرفته تا ابتکارهایی که انجام داده و فنون آموزشی که پیاده کرده، مورد ارزیابی قرار گرفت و مجامع بینالمللی را به تقدیر وامی دارد. و از طرف سازمان جهانی یونسکو با انتخاب هیئت داوران بینالمللی، برندهٔ نشان ویژهٔ افتخار پیکار با بیسوادیِ “کروبسکایا “شد.
بهمن بیگی تجربیات خود در راستای آموزش و همچنین رهنمودهایش را در چهار کتاب: “بخارای من ایل من”(۱۳۶۸)، “اگر قره قاج نبود” (۱۳۷۴)، «به اجاقت قسم» (۱۳۷۹) و «طلای شهامت» (۱۳۸۶) به نگارش در آورد.
در سالهای اخیر از خدمات ارزشمند او به گونه های مختلف تجلیل به عمل آمده است.
در اینجا دو خاطره آموزنده از او می آوریم:
خاطره ای از یک مادر
من سرپرست مدارس عشایری بودم. در کارم اقتدار و اختیار بسیار داشتم از دامن دشت ها تا قله ی کوه ها همه جا را با ماشین و اسب و گاه پیاده می پیمودم. بچه ها را می آزمودم. آموزگاران را راهنمایی می کردم.
در تل و تپه های جنوبی طایفه ای… بود. ماه دوم سال غوغایی به پا کرده بود.
گل های زمین ستاره های آسمان را از یاد برده بودند و من سرمست هوای بهار از پیچ و خم راهی دشوار می گذشتم .
پیرزنی سراسیمه راهم را گرفت. لباسش مندرس و سر و صورتش ژولیده و چروکیده بود. وسط جاده ایستاده بود. تکان نمی خورد جز اطاعت و درنگ چاره نداشتم.
از حال و کارش جویا شدم، اشک ریخت و گفت:
خبر آمدنت را داشتم، از کله سحر چشم به راهت هستم.
گفتم: دردت چیست ؟
گفت: پسرم معلم شده است. من بیوه ام. سال هاست که بیوه ام. می بینی که پیر و زمین گیرم. من جان کنده ام که این پسر بزرگ شده و به معلمی رسیده است .
او حالا نوکر دولت است، حقوق می گیرد … برای عروسش لباس های نو می خرد. به مهمانی می رود. مهمان می آورد .رادیو دارد. سیگار می کشد، ولی یک شاهی به من نمی دهد. تو رئیسش هستی. راهت را گرفتم تا به پسرم بگویی تا رفتارش را با من عوض کند .
اشک های مادر نه چنان آتشین و روان بود که بتوانم طاقت بیاورم. مژه هایم تر شد. نام معلم و جای کارش را پرسیدم.
آموزگار را می شناختم. از چهره های مشخص آموزش عشایری بود . یک تنه چندین کلاس را درس می داد.
از چنان معلمی چنین رفتاری بعید بود با آن که ناله مادر گواه صادق گناه فرزند بود، به خیال تحقیق افتادم. معلوم شد که حق با پیرزن است.
پس از مدتی کوتاه به مدرسه رسیدم. معلم ، کدخدا و تنی چند از ریش سفیدان به پیشوازم آمدند. بچه ها هلهله کردند. پاسخی درخور به محبت های آنان کردم و کارم را آغاز کردم. از کودکان پرسیدم که آیا می توانند شعری در باره مادر بخوانند . بسیاری از آنان دست بلند کردند. خدا پدر ایرج میرزا را بیامرزد که کار ما را، دست کم در باره مادرها آسان کرده بود. یکی از دانش آموزان را انتخاب کردم، خواند:
با مادر خود مهربان باش
آماده خدمتش به جان باش
از کودک پرسیدم که آیا می تواند آن چه را که خواند بنویسد؟ قطعه گچی به دست گرفت و خطی خوش تخته سیاه را آراست .
آن گاه از او خواستم که توی چشم آموزگار خیره شود و شعرش را با صدای بلند بخواند. خواند .
سپس ازهمه بچه ها تقاضا کردم که به آموزگار خود بنگرند و با صدای بلند، خطاب به آموزگار شعر مادر را بخوانند. همه نگریستند و همه با صدای بلند خواندند:
با مادر خویش مهربان باش
آماده خدمتش به جان باش
رنگ بر چهره معلم نمانده بود .
همین که سرود دست جمعی مادر پایان یافت، گفتم:
«هدف ما از این همه دوندگی جز این نبوده است و جز این نیست که انسان هایی مهربان بپروریم. انسانی که نتواند حتی با مادر خویش مهربان باشد به درد معلمی نمی خورد. از این پس این مدرسه معلم ندارد. به بچه ها وعده دادم که به زودی معلمی مهربان، معلمی که با مادر خود مهربان باشد، به سراغشان خواهد آمد .
هفته ای بیش نگذشت که من از سفر خود بازگشتم.
پیش از من کدخدا …معلم و مادر معلم به شیراز آمده بودند . همه با هم به دیدارم آمدند. مادر بیش از همه پای می فشرد. دو چشمش دو چشمه آب بود و در میان سیل اشک می گفت :
فرزندم را ببخش. فرزندم جوان و بی گناه است. گناه از من پیر است که تاب نیاوردم و شکایت کردم. او مهربان است . کدخدا، راهنما و خود من التزام می سپاریم که او مهربان باشد.
مگر می توانستم از فرمان مادر ، ان هم چنان مادری سر پیچی کنم ؟!
“از کتاب بخارای من ،ایل من”
خاطره کلاس انشاء:
در دبیرستانی در شیراز که آقای دکتر “مهدی حمیدی” دبیر ادبیات آن بود ثبت نام کرده بودم. اولین انشاء را با این مضمون دادند: دیوان حافظ بهتر است یا مولوی ؟
برداشتم نوشتم: من یک بچه قشقایی از عشایر هستم. بهتر است از بنده بپرسید: میش چند ماهه می زاید؟ اسب بیشتر بار می برد یا خر؟ تا برای من کاملا روشن باشد. و تقریبا شرح مفصلی از حیوانات که جز لاینفک زندگی عشایر بود، ارائه دادم و قلمفرسایی کردم و در پایان نوشتم: من دیوان حافظ و مولوی را بیشتر در ویترین کتاب فروشی ها دیده ام. چگونه می توانم راجع به فرق و برتری این با آن انشا بنویسم؟
وقتی شروع به خواندن انشاء کردم، خنده بچه ها گوش فلک ر ا پر کرد؛ ولی آقای حمیدی فکورانه به آن گوش کرد و به من نمره بیست داد. و در کمال تعجب و ناباوری گفت: اتفاقا این جوان، نویسنده بزرگی خواهد شد.
در ایل ما گوسفندان را داغی روی صورت یا گوش شان می گذاشتند تا اگر گم شدند یا دزدیده شدند بتوان ردی از آنها گرفت. نشانی از آهن داغ که پشم و پوست و گوشت را می سوزاند و ضجه گوسفند بیچاره را به فلک می رساند و آن نشان تا همیشه خدا پیدا بود.
کاش همین داغ را روی دزدها می گذاشتند تا میان آدمها گم نمی شدند .
وگرنه گوسفند بیچاره هیچ گناهی نداشت.
ما از ترس آدمها گوسفندان را داغ می کردیم.