بالای پلههای گلی نشسته بود و دانههای تسبیح را به آرامی در دستان پینه بستهاش جابهجا میکرد، صدای شیرینبانو و نالههایش، کربلایی محمدقلی را هم بیتاب کرده بود تا به حال این همه نگران نبود سیگاری روشن کرد و چنان محکم پک زد که دود غلیظ تمام سینهاش را پر کرد و او را به سرفه انداخت.
یک آن صدای جیغ شیرینبانو بلند شد و در لابهلای صدای هیاهوی زنان صدای گریههای نوزاد باعث شد کربلایی نفس راحتی بکشد. ته مانده سیگار را زیر پا له کرد و از پلهها پایین آمد بی بی پارچه سفیدی را در آغوش کشیده بود و در آستانه در به کربلایی لبخند میزد و مژدگانی طلب میکرد.
هوای اردیبهشتماه یانچشمه بسیار مطبوع بود و همزمان آسمان شروع به باریدن کرد کربلایی نوزاد را در آغوش گرفت و به صورتش نگاهی کرد. نوزاد آرام و بیصدا بود کربلایی غرق در آرامش نوزاد شد و گفت دریا! اسمش را میگذاریم دریاقلی تا همیشه غرق آرامش باشد و دلش به وسعت دریا باشد.
دریاقلی روز به روز بزرگتر میشد و روزگار کودکی را در کنار بیبی بزرگ میشد بیبی که سینهاش مالامال از خاطره دلاوری و دلیری بود، شبهای بلند را زیر کرسی و در کنار چراغ گردسوز برای دریا از گذشته میگفت.
بیبی با زبان ترکی قشقایی با آب و تاب از روزهایی میگفت که مردم سوران از دست خان زورگو به ستوه آمده بودند و برای رهاشدن از ستم خان به جای جدیدی رفتند که یانچشمه امروزی است. او از زمانی برای دریا حرف میزد که افغانها به حکومت صفوی در اصفهان حمله میکنند و سورانیها که در مسیر حرکت افغانها بودند مقابل آنها ایستادگی میکنند و از جان و ناموس خود محافظت میکنند. بیبی تعریف میکرد و روحیه دفاع و ایستادگی در وجود دریا ریشه میدواند.
مردم روستا همه به کار کشاورزی و دامپروری مشغول بودند روزها میگذشت و دریا روی زمینهای کشاورزی مشغول بود و به پدر و عموها کمک میکرد اما این کار دریا را راضی نمیکرد غروب آفتاب که میشد به زایندهرود پناه میبرد و در حالی که آواز سر میداد با پیچ و مهرههایی که جمع کرده بود خود را مشغول میکرد.
دریا عاشق مکانیک بود اما روستا پذیرای علاقه او نبود البته دوری از آن فضا و رود و خانواده برای دریا سخت بود تصمیم گرفت جایی برود هم بزرگتر، هم کنار آب باشد. دریا بدون دریا انگار در قفسی بسته بود.
دریا بار و بندیل سفر را بست و راهی آبادان شد با هوش و ذکاوتی که دریا داشت خیلی زود مکانیک ماهری شد و در کوی ذوالفقاری برای خود مکانیکی و اوراقی راه انداخت که در آبادان حرف اول را میزد.
دریا سرد و گرم روزگار چشیده بود و از زمانی که بیبی توسط انگلیسیها تیرباران شده بود با خود عهد کرده بود مقابل زورگو بایستد و از ناموس و وطن دفاع کند تا راه بیبی همیشه ادامه داشته باشد.
چندماهی بود که بعثیها به آبادان حمله کرده بودند و قلب دریا از این حادثه مچاله شده بود. بعد از کشته شدن بیبی و تنها شدن دریا فقط آبودان و شط بود که کمی دریا را آرام میکرد و حالا آواره شدن زن و بچهها و از بین رفتن آبادان دریا را به جنون رسانده بود.
دریا که آدم جنگ نبود از همان ابتدا پسر دریا شده بود و جز آرامش و مهربانی چیزی در وجودش نبود، خسته و بیرمق با دلی پر از دیدن صحنههای دلخراش در شهر راهی اوراقی شد تا میان آهنپارهها خود را با روغن و پیچ و مهره مشغول کند تا شاید فراموش کند لحظهای گریه کودک بیپناه و پرپر شدن کودکانی که امید خانواده بودند.
نزدیک اوراقی بود که صداهای مرموزی از بهمنشیر به گوش میرسید فکر کرد خیالاتی شده اما خیالات نبود چندین بار چشمان خود را باز و بسته کرد و برای هوشیاری بیشتر دبه آب را روی سر خود خالی کرد. نیروهای بعثی به کوی ذوالفقاری رسیده بودند. نقطهای که هیچکس فکرش را هم نمیکرد.
اگر بعثیها از کوی ذوالفقاری جلوتر میرفتند آبادان به یکباره سقوط میکرد. آبادان، قلب دریاقلی، شط دوستداشتنی… نه نه تصورش هم سخت بود اما دریاقلی که به تنهایی از پس همه برنمیآمد.
از بین تمام آهنپارهها دوچرخه قدیمی را بیرون کشید. باید ۹ کیلومتر را رکاب میزد تا همه را از واقعه باخبر کند. دریا رکاب میزد و اشک میریخت. آبودان باید سرپا بایستد. تیر و خمپاره از هر طرف بر جاده میبارید اما دریا بیتفاوت در دل آتش رکاب میزد.
خمپارهای کنار چرخ دوچرخه بر زمین خورد و دوچرخه دریا نابود شد اما دریا نابودشدنی نبود. باید تا جانی در بدن داشت برای میهنش تلاش میکرد آبودانِ دریا نباید زیر قدمهای بعثی باشد.
دریاقلی نفس نفس میزد تا هرچه سریعتر و با پای پیاده به نیروهای خودی برسد. بالاخره به آبادان رسید با تمام توان صدا میزد تا مردم باخبر شوند و به بهمنشیر بروند در نهایت به پاسگاه آبادان رسید مردم فکر میکردند دریا دیوانه شده و هذیان میگوید. مگر امکان دارد دشمن از آن سمت وارد شود این جزو برنامه نبود اما دریا التماس میکرد که آبادان را نجات دهید.
این بار دریاقلی پیشقدم شد و نیروها و مردم آبادان پشت سرش حرکت میکردند. دشمن بعثی قرار بود مردم ایران را غافلگیر کند و صبح فردا جشن پیروزی را در آبادان برگزار کند اما خودشان غافلگیر شدند. نیروهای بعثی برای فرار از آتش توپ و تانک و خمپاره در بهمنشیر شیرجه میزدند و فرار میکردند. آن شب کوی ذوالفقاری غرق در نور شده بود و دشمن هراسان عقبنشینی میکرد. دریا سخت مشغول دفاع بود که بر اثر انفجار یک خمپاره پایش قطع شد.
خون زیادی از دریا میرفت اما آرامش و لبخند همیشگی را فراموش نکرده بود و حالا قلبش آرام گرفته بود که آبودان باز هم آبودان خواهد ماند.
آن شب دریا برای مداوا همراه مصدومان دیگر به تهران اعزام شد اما مظلومانه و تنها در روز عاشورا در همانجا به شهادت رسید و در بهشت زهرا به خاک سپرده شد تا در آرامش ابدی به سر ببرد.
سلام چرا ادرس قطعه و ردیف روی سنگ قبر نیست؟ کسی میدونه معرفی کنه؟